رمضان آمد...
سحر و افطارش ...
ساعتهای طولانی و انتظار لحظه اذان...
تشنگی...
مراقبت از زبان و گوش و چشم و قدمها و دستها و دل
سخت ترینش همین است که گرسنگی و تشنگی را تحمل کنیم اما حواسمان به جوارحمان، به دلهایمان نباشد.
گاهی دلم برای روزه های کودکی و نوجوانی ام تنگ می شود. آن روزها بعد از سحر می رفتیم در زیرزمین خانه قدیمی مان و با خواهر و برادرم لی لی بازی می کردیم.
آخ یادش بخیر.
عجب انرژی داشتیم
اصلا برایم سخت نبود...
شاگرد ممتاز...
چشم روی هم گذاشتم اون روزها تبدیل شد به خاطرات چند ساله...
اما انگار این روزها ساعت روی دور تند می چرخد و سریع روزها می گذرند ...
قدر مهمانی خدایمان را بدانیم
این روزها شاید بعد از سحر و آرامش خاصی که بعدش پیش میاد بهترین موقع خواندن حرفهای خدایمان باشد.
وقت بگذاریم حرفهای خدایمان را بخوانیم
این ماه و هر لحظه از عمرمان را قدر بدانیم و کوله پشتی مان را پر کنیم از عبادات خالصانه مان
در هر جایی که هستیم
بهانه سختی شغل را نیاوریم
بهانه عوض شدن رنگ آدمها را نیاوریم
خدایمان همان است که از رگ گردن و از خود ما به خود ما نزدیکتر است دوستش داریم پس اطاعتش کنیم
دست کارگری که برای نان آوری خانواده اش سختی روزه گرفتن در گرما زیر برق آفتاب کار کردن را به جان می خرد سزاوار بهترین هاست.
خدا خیلی مهربان هست خییییییییلی
یادمان نرود رابطه ما با خدا اصل و اولویتمان باشد...
یادم نرود....